نقدی بر داستان کوتاه برای مکیه...
نقدی بر داستان کوتاه مکیه
اثر عبدالقادر سواری
نویسنده: شیخ عباس ساکی
اين قصه گوياي خيلي از مسائل اجتماعي و فرهنگي مردم عرب خوزستان است كه با كمي تامل به تعداد زيادي از اين مسائل دست ميازيم.اين قصه داراي سكانسهاي متنوعي است كه به خواننده اين اجازه را مي دهد كه خود به دنبال علل و رموز محتواي آن بگردد كه اين خود دليل مبرهني است بر قدرت نويسنده آن.
اين سكانسها همانند ديگر آثار نويسندگان برتر كنوني در وهله اول مستقل از هم ديگرند اما طولي نمي كشد كه در نهايت مطاف مانند جويبارهاي كوچك به هم مي پيوندند و نتيجه بسيار خوشايندي را به ثمر مينشانند.
در اين قصه نويسنده مي كوشد با زوم كردن بر عادت النهوه و نيز به صفاي روحيات مردم عرب خوزستان اما بصورت بسيار تلخ و تراژدي وار به مسائلي چون اصلاح ساختارهاي فرهنگي جامعه بپردازد.
اما در لابلاي قسمتهاي كوتاه و بلند آن مي توان شاهد نقطه ضعفهايي باشيم كه ذكر كردن آنها خالي از لطف نباشد:
البته ما رنگ قرمز را دليل بر زائد بودن، رنگ قهوه اي دليل بر توضيحات ناقد، رنگ آبي دليل بر متن بحث شده و رنگ سبز را دليل بر اضافه كردن به متن عنوان كرديم. اميد است هميشه موفق و مويد باشيد
1- اين روزها خيلي بيش تر ياد پدربزرگ مادري ام مي كنم.... نمي دانم كجا دفن شده است ... وگرنه مي رفتم سري به قبرش مي زدم... مادرم هم نمي داند... فقط همين را مي داند كه در روستايي به نام هزاميه دفنش كردند... مفهوم مرگ در ذهن مادرم با روستاي هزاميه پيوند عميقي دارد... مفهوم تاريخ هم براي من... يك بار هم من مادرم را بردم و رفتيم هزاميه... اما نه من و نه مادرم نتوانستيم اثري از قبر پدربزرگ بيابيم... من آن جا ديدم كه مادرم توي آن همه خوشه ي هنوز سبز گندم دارد دنبال چيزي مي گردد كه مي دانست هيچ وقت پيداش نمي كند... ( از كجا فهميد؟ نويسنده با خواننده در اين قسمت همزادپنداري ندارد) دنبال چيزي (بود) كه توي دوازده سالگي (اين كلمه عاميانه بوده و فقط در ظروف مادي بكار مي رود نه زماني البته نه هر ظروفي مثلاً تعبير توي كتاب زياد بكار گرفته نميشود بلكه بيشتر تعبير دركتاب يا لاي كتاب ترجيح داده ميشود لذا گفته مي شود توي اتاق، توي ظرف) خودش جايي همين حوالي زير خاك به رسم ت وقتي كه آن جا بوديم چشم هاي ميشي كم سوي مادرم مدام به اين طرف و آن طرف مي چرخيد تا شايد نشاني از پدرش بيابد.... يادت مي آيد بانو.... من به تو گفته بودم كه آدمي هميشه در پي تكه زميني است تا غصه اش را در آن چال كند... و رويش خاك سياه بريزد (اصطلاح خاك سياه در زبان فارسي اشاره به فاجعة بزرگ كه نتيجه سوخته شدن و ازبين رفتن اموال فرد اطلاق مي شود)... و به زندگي ادامه دهد... زندگي هميشه براي ادامه به بهانه اي نياز دارد... بهانه اي كه حتي وقتي رويش خاك سياه مي ريزيم هم عين يك سايه دنبال ما راه مي افتد... و به زندگي مي دوزدمان... (زيادي فصيح است) آدمي وقتي مي ميرد كه همين بهانه ي كوچك را براي زندگي از دست بدهد...
2. پدربزرگ مادري من وقتي سكته كرد و مرد سي و پنج سال بيش تر نداشت... روزي از روزهاي خيلي معمولي پاييز نه چندان خنك داشت با پسر عمويش توي يك بلم تن خيس هور را مي شكافت تا به خانه برگردد... همه چيز معمولي بود... همه چيز... حتي پدر بزرگ... كه مثل هميشه كم حرف مي زد و بيش تر با تسبيح اش ور مي رفت... از پسر عمويش خواست كه وسط راه نگه دارد و او را جايي از بلم پياده كند تا او نماز عصرش را بخواند و دنبالش بيايد روستا (در زبان فارسي هميشه فعل مانند بيايد در آخر جمله مي آيد)... و براي هميشه نيامد... وقتي دنبالش رفتند چند دقيقه اي از مرگش گذشته بود... به حالت نشسته به نخلي تكيه داده بود و سيگار نيم سوزي (نيم سوخته اي مانوستر است) بين انگشت هاش (انگشت هاي دستش مانوستر است) گرفته بود و به جايي در افق دور خيره شده بود .... و بهانه اش را براي زندگي از دست داده بود...باري كه من به هور رفتم به آن جايي سر زدم كه او را يافتند و به همان نخل تكيه دادم و از همراهم كه اهل هور بود پرسيدم كه امتداد اين افق كجاست؟ گفت كه اين راه به شهر عماره ي عراق مي رسد... پدربزرگ مادري من شاعر بود...
3. روزي توي خانه ي پدري نشسته بوديم و پدرم داشت توي برگه هاي يادداشت خودش پي چيزي مي گشت كه من بي مقدمه از او خواستم كه از شعرهاي پدربزرگ چيزي برايم بخواند... غزلي برايم خواند در مدح زني به نام مكيه.... يادت مي آيد بانو؟ (من بسختي فهميدم كه منظور نويسنده از اين جمله اين است كه: بانو خانم را به ياد مي آوري) همان كه من برايت گفتم كه چشم هاش ... چشم هاي درشتش... چشم هاي سياهش گويي تكه اي از پارچه ي كعبه... و گويي سياهي آسمان شب زمستان هور ريخته توي چشم هاش.... از پدرم نپرسيدم مكيه كيست؟ مي دانستم كه پاسخم را نمي دهد.... بعدها بود كه فهميدم مكيه معشوق پدربزرگ بود... كه بعد از مرگ مادرش دايي هاش كه مال روستايي ديگر بودند آمدند و او را به زني براي يكي از مردهاشان گرفتند و مكيه براي هميشه از روستا رفت...كسي هم كه قرار شد عروس را ببرد به روستاي داماد همين پدر بزرگ مادري من بود.... كه شش ساعت تمام چشم در چشم سياه مكيه پارو زد و او را رساند به روستايي توي شهر عماره ي عراق....
4. تصورش را بكن بانو... پدربزرگ من شانزده سال بعد از آن توي يك عصر پاييزي به نخلي تكيه داد و سيگاري گيراند و پكي عميق به سيگارش زد و به آن طرفي خيره شد كه روزي مكيه را... محبوبش را... بهانه اش براي ادامه ي زندگي روي تن خيس آن هور را آن جا جا گذاشته بود ... و به اين نتيجه رسيد كه ديگر بهانه اي براي اين زندگي ندارد... روزي برايم نوشتي كه قشنگ يعني تعبير عاشقانه ي هر آن چه واقع شده است...
5. تو مكيه ي مني بانو ... همان كه چشم هاش... چشم هاي درشتش... چشم هاي سياهش ... خاك سياهي است كه ما روي تن بي جان پر از عطر كافور عزيزان مان مي ريزيم... يادت مي آيد بانو...؟تو از من پرسيدي چرا اين گونه در دامنم آويخته اي؟ من به تو گفتم كه تو بهانه ي مني براي تحمل بار سنگين هستي....