برای مکیه ....
عبدالقادر سواری
 
  1.  اين روزها خيلي بيش تر ياد پدربزرگ مادري ام مي كنم.... نمي دانم كجا دفن شده است ... وگرنه مي رفتم سري به قبرش مي زدم... مادرم هم نمي داند... فقط همين را مي داند كه در روستايي به نام هزاميه دفنش كردند... مفهوم مرگ در ذهن مادرم با روستاي هزاميه پيوند عميقي دارد... مفهوم تاريخ هم براي من... يك بار هم من مادرم را بردم و رفتيم هزاميه... اما نه من و نه مادرم نتوانستيم اثري از قبر پدربزرگ بيابيم... من آن جا ديدم كه مادرم توي آن همه خوشه ي هنوز سبز گندم دارد دنبال چيزي مي گردد كه مي دانست هيچ وقت پيداش نمي كند...دنبال چيزي كه توي دوازده سالگي خودش جايي همين حوالي زير خاك به رسم امانت پنهانش كرده بود.... تا آن وقتي كه آن جا بوديم چشم هاي ميشي كم سوي مادرم مدام به اين طرف و آن طرف مي چرخيد تا شايد نشاني از پدرش بيابد.... يادت مي آيد بانو.... من به تو گفته بودم كه آدمي هميشه در پي تكه زميني است تا غصه اش را در آن چال كند... و رويش خاك سياه بريزد... و به زندگي ادامه دهد... زندگي هميشه براي ادامه به بهانه اي نياز دارد... بهانه اي كه حتي وقتي رويش خاك سياه مي ريزيم هم عين يك سايه دنبال ما راه مي افتد... و به زندگي مي دوزدمان... آدمي وقتي مي ميرد كه همين بهانه ي كوچك را براي زندگي از دست بدهد...

2.     پدربزرگ مادري من وقتي سكته كرد و مرد  سي و پنج سال بيش تر نداشت... روزي از روزهاي خيلي معمولي پاييز  نه چندان خنك داشت با پسر عمويش توي يك بلم تن خيس هور را مي شكافت تا به خانه برگردد... همه چيز معمولي بود... همه چيز... حتي پدر بزرگ... كه مثل هميشه كم حرف مي زد و بيش تر با تسبيح اش ور مي رفت... از پسر عمويش خواست كه وسط راه نگه دارد و او را جايي از بلم پياده كند تا او نماز عصرش را بخواند و دنبالش بيايد روستا... و براي هميشه نيامد... وقتي دنبالش رفتند چند دقيقه اي از مرگش گذشته بود... به حالت نشسته به نخلي تكيه داده بود و سيگار نيم سوزي بين انگشت هاش گرفته بود و به جايي در افق دور خيره شده بود .... و بهانه اش را براي زندگي از دست داده بود...باري كه من به هور رفتم به آن جايي سر زدم كه او را يافتند و به همان نخل تكيه دادم و از همراهم كه اهل هور بود پرسيدم كه امتداد اين افق كجاست؟ گفت كه اين راه به شهر عماره ي عراق مي رسد... پدربزرگ مادري من شاعر بود...

3.    روزي توي خانه ي پدري نشسته بوديم و پدرم داشت توي برگه هاي يادداشت خودش پي چيزي مي گشت كه من بي مقدمه از او خواستم كه از شعرهاي پدربزرگ چيزي برايم بخواند... غزلي برايم خواند در مدح زني به نام مكيه.... يادت مي آيد بانو؟ همان كه من برايت گفتم كه چشم هاش ... چشم هاي درشتش... چشم هاي سياهش گويي تكه اي از پارچه ي كعبه... و گويي سياهي آسمان شب زمستان هور ريخته توي چشم هاش.... از پدرم نپرسيدم مكيه كيست؟ مي دانستم كه پاسخم را نمي دهد.... بعدها بود كه فهميدم مكيه معشوق پدربزرگ بود... كه بعد از مرگ مادرش دايي هاش كه مال روستايي ديگر بودند آمدند و او را به زني براي يكي از مردهاشان گرفتند و مكيه براي هميشه از روستا رفت...كسي هم كه قرار شد عروس را ببرد به روستاي داماد همين پدر بزرگ مادري من بود.... كه شش ساعت تمام چشم در چشم سياه مكيه پارو زد و او را رساند به روستايي توي شهر عماره ي عراق....

4.    تصورش را بكن بانو... پدربزرگ من شانزده سال بعد از آن توي يك عصر پاييزي به نخلي تكيه داد و سيگاري گيراند و پكي عميق به سيگارش زد و به آن طرفي خيره شد كه روزي مكيه را... محبوبش را... بهانه اش براي ادامه ي زندگي روي تن خيس آن هور را آن جا جا گذاشته بود ... و به اين نتيجه رسيد كه ديگر بهانه اي براي اين زندگي ندارد... روزي برايم نوشتي كه قشنگ يعني تعبير عاشقانه ي هر آن چه واقع شده است...

5.    تو مكيه ي مني بانو ... همان كه چشم هاش... چشم هاي درشتش... چشم هاي سياهش ... خاك سياهي است كه ما روي تن بي جان پر از عطر كافور عزيزان مان مي ريزيم... يادت مي آيد بانو...؟تو از من پرسيدي چرا اين گونه در دامنم آويخته اي؟ من به تو گفتم كه تو بهانه ي مني براي تحمل بار سنگين هستي.... 

 منبع:وبلاگ نوشتن بر حاشیه