برای مکیه ....
2. پدربزرگ مادري من وقتي سكته كرد و مرد سي و پنج سال بيش تر نداشت... روزي از روزهاي خيلي معمولي پاييز نه چندان خنك داشت با پسر عمويش توي يك بلم تن خيس هور را مي شكافت تا به خانه برگردد... همه چيز معمولي بود... همه چيز... حتي پدر بزرگ... كه مثل هميشه كم حرف مي زد و بيش تر با تسبيح اش ور مي رفت... از پسر عمويش خواست كه وسط راه نگه دارد و او را جايي از بلم پياده كند تا او نماز عصرش را بخواند و دنبالش بيايد روستا... و براي هميشه نيامد... وقتي دنبالش رفتند چند دقيقه اي از مرگش گذشته بود... به حالت نشسته به نخلي تكيه داده بود و سيگار نيم سوزي بين انگشت هاش گرفته بود و به جايي در افق دور خيره شده بود .... و بهانه اش را براي زندگي از دست داده بود...باري كه من به هور رفتم به آن جايي سر زدم كه او را يافتند و به همان نخل تكيه دادم و از همراهم كه اهل هور بود پرسيدم كه امتداد اين افق كجاست؟ گفت كه اين راه به شهر عماره ي عراق مي رسد... پدربزرگ مادري من شاعر بود...
3. روزي توي خانه ي پدري نشسته بوديم و پدرم داشت توي برگه هاي يادداشت خودش پي چيزي مي گشت كه من بي مقدمه از او خواستم كه از شعرهاي پدربزرگ چيزي برايم بخواند... غزلي برايم خواند در مدح زني به نام مكيه.... يادت مي آيد بانو؟ همان كه من برايت گفتم كه چشم هاش ... چشم هاي درشتش... چشم هاي سياهش گويي تكه اي از پارچه ي كعبه... و گويي سياهي آسمان شب زمستان هور ريخته توي چشم هاش.... از پدرم نپرسيدم مكيه كيست؟ مي دانستم كه پاسخم را نمي دهد.... بعدها بود كه فهميدم مكيه معشوق پدربزرگ بود... كه بعد از مرگ مادرش دايي هاش كه مال روستايي ديگر بودند آمدند و او را به زني براي يكي از مردهاشان گرفتند و مكيه براي هميشه از روستا رفت...كسي هم كه قرار شد عروس را ببرد به روستاي داماد همين پدر بزرگ مادري من بود.... كه شش ساعت تمام چشم در چشم سياه مكيه پارو زد و او را رساند به روستايي توي شهر عماره ي عراق....
4. تصورش را بكن بانو... پدربزرگ من شانزده سال بعد از آن توي يك عصر پاييزي به نخلي تكيه داد و سيگاري گيراند و پكي عميق به سيگارش زد و به آن طرفي خيره شد كه روزي مكيه را... محبوبش را... بهانه اش براي ادامه ي زندگي روي تن خيس آن هور را آن جا جا گذاشته بود ... و به اين نتيجه رسيد كه ديگر بهانه اي براي اين زندگي ندارد... روزي برايم نوشتي كه قشنگ يعني تعبير عاشقانه ي هر آن چه واقع شده است...
5. تو مكيه ي مني بانو ... همان كه چشم هاش... چشم هاي درشتش... چشم هاي سياهش ... خاك سياهي است كه ما روي تن بي جان پر از عطر كافور عزيزان مان مي ريزيم... يادت مي آيد بانو...؟تو از من پرسيدي چرا اين گونه در دامنم آويخته اي؟ من به تو گفتم كه تو بهانه ي مني براي تحمل بار سنگين هستي....
منبع:وبلاگ نوشتن بر حاشیه